سخت گرفت جهان به ما

روزایی که سر کار می رم بهترم و صبح زود پا می شم یه مقدار حدود یک ساعت و نیم ریاضی می خونم و بعد می رم سر کار و عصری هم برگشتی حدود دو ساعتی باز ریاضی می خونم، شاید هم بیشتر و شاید برم یه نیم ساعتی هم بدوم. این نیم ساعت دویدن رو نمی دونم چطور براش برنامه ریزی کنم. بعضی وقتا با خودم می گم نگه دار آخر هفته به جاش چند ساعتی برو کوه ولی بعد نمی رم از طرفی هم ورزش نمی کنم حالم جسمیم به هم می ریزه به اندازه ای که طبیعی نیست این اتفاق، و خب عصرها هم اینقدر وقت ندارم که حالا یک ساعتی رو صرف ورزش و اینا بکنم مخصوصا که می افته وسط کار ریاضیم. به هر حال، باهاش کنار میام یه جوری. ایده آلم اینه که یه روزی چند کیلومتر سربالایی رو بدون توقف بدوم. حالا داشتم می گفتم، روزایی که سر کار می رم خوبم بد نیستم ولی روزای تعطیل که باید بهتر باشم و وقت بیشتری برای رسیدن به کارام دارم می زنه به سرم. مثلا امروز صبح تا ساعت 9 اینا داشتم در مورد هوشنگ ابتهاج و بقیه تو اینترنت کلیپ می دیدم و می خوندم. هوشنگ ابتهاج یک سالی در ایران به زندان افتاده و این مایه شرمساریه و الان هم کلن زندگی می کنه حالا دخترش تو اینستا یه برنامه ی فرهنگی شروع کرده که توش با آدمای مختلفی در مورد فرهنگ و شعر و ادبیات و موسیقی مصاحبه می کنه. .ظهری هم یه ساعتی خوابیدم و بعد از ناهار هم یه قسمت از سریال مردگان متحرک رو دیدم که مزخرفه ولی سرگرم کننده ست. بقیه ش رو سعی کردم ریاضی بخونم یعنی به ویدیوهای آنالیز دو دکتر شهشهانی گوش می دادم. شاید از این به بعد سر پا به ویدیوها گوش بدم نشستن زیاد هم احتمالا در تخریب سلامتیم نقش داشته. برای دو تا وبلاگ هم کامنت گذاشته بودم که یکیشون عصری جواب داد و یکی هنوز هم جواب نداده، آزاردهنده ست این دیر جواب دادن. هفته قبل تلفنی با یکی از خواننده های قدیمی وبلاگم صحبت کردم که خب اونم حالم رو تا حدودی بد کرد، دوست ندارم همه جا مسئولیت گردن بگیرم، اینجام مسئولیت ایجاد یه مکالمه. به هر حال خودم رو در یک موقعیت غیرضروری قرار دادم. سعی می کنم هر روز بنویسم چون الان که با خودم فکر می کنم می بینم دوست داشتم بدونم مثلا ده سال پیش چه مزخرفاتی تو ذهنم می گذشته که یه سری کارا کردم. حالا به کسی آسیبی نزدم ولی به خودم زیاد آسیب زدم، به هر حال مردم اشتباه می کنن و ممکنه یه مسئله رو غلط حل کنن ولی دکتر بشن ولی من به نظرم هر اشتباهی کردم در زندگیم منعکس شده.

مه‌آلود

امروز صبح بازم تا 9 اینا خوابیدم اینقدر خوابالو نبودم نمی‌دونم اولش صبی که پا می‌شم خوابم نمی‌بره ولی بعد دوس دارم بخوابم به زور می‌خوابم دیگه‌م پا نمی‌شم. مثلا این کارم میشه خودخوابی، یه چیزی شبیه خودکشی. بعد مثلا یه یادداشت خودخوابی هم قبلش بذارم و توضیح بدم که چرا خودمو خوابوندم. به هر حال یه آهنگ از معتمدی برای نیلی که اون سر دنیاست و از چند سال پیش خواننده وبلاگم بوده فرستادم همون آهنگ یاد آر که شعرش رو دهخدا برای صوراسرافیل گفته. رفتم یه کم زندگی این صوراسرافیل و بقیه رو هم خوندم. چه چیزایی تو کتابای تاریخ به خوردمون دادن. بعد مثلا من تلاش می‌کنم که یه خری بشم اسمم تو تاریخ بمونه غافل از اینکه چیزی به اسم تاریخ وجود نداره، در واقع این‌طوری بهتون بگم که تو تاریخ ما خر رو به جای قناری جا زدن خیلی وقتا. یعنی من اگر بخوام تو تاریخ بمونم واقعا باید خر باشم. بعدم یه اشتباهی کردم به ملت گفتم که آقا بیاین تو بورس سهم بخرین بعد الان ملت هم من رو گیر آوردن که تو خودت برامون سهم بخر. برای چند نفر سهم خریدم. دیگه اینکه دو تا از دوستام شرکتشون رو دارن می‌برن پردیس، خیلی وقته از منم خواستن برم پیششون باشم که من خب این پا و اون پا کردم. می‌دونین دیگه کیا هستن که این پا و اون پا می‌کنن؟ اسبایی که تو خط شروع مسابقه هستن. نمی‌تونم بگم اوضاع روبراهه آخه اینطوری طلبکارا می‌ریزن سرم، ولی خب بدی نیستم، هر چند یه حس ناامنی دائمی دارم. مثل کسی که داره داخل مه قشنگی راه می‌ره و هی نور  از شیارهای بین مه می‌زنه داخل. اینجاست که می‌گن ای آنکه که قراره زندگیم رو برای همیشه مه‌آلود کنی، بیا.

زل زدن به زندگی

حالا این پست رو بگذارید به حساب دید و بازدید عید. مثلا من اومدم خونه‌تون نشستم از شیرینی و آجیل و پذیرایی که خبری نیست به خاطر گرانی و کرونا، ولی حرف مفت که می‌شه زد. یعنی خب حرفم نمی‌شه زد انگار، همین‌طوری ساکت می‌شینیم چایی می‌خوریم به همدیگه زل می‌زنیم. این فیلما رو دیدین که مثلا یه دکتری رو میارن بالا سر یه سرباز، بعد دکتره سرش رو تکون می‌ده که این دیگه کارش تمومه. حالا من اون سربازم، کارم تمومه. بعد تو همین فیلما یارو مهره کمرش شکسته یه مدت با طناب آویزونش می‌کنن کمرش درست می‌شه. اتفاقای خوب و بدش هر دو غیرممکن هستن.  به هر حال مثل کسی می‌مونم که یک مار یا عنکبوت نیشش زده و فلج شده ولی چشم و گوشش کار می‌کنه و اتفاقات اطرافش رو می‌فهمه. حالا دیگه خوب می‌شم ولی فعلا این طوری‌ام. یه مدت هست از خونه بیرون نمی‌رم، قبلا هم خیلی کم بیرون می‌رفتم ولی این بار به خاطر این کارم آدم فهمیده‌ای به نظر می‌رسم.

 

گالری

هر حرفی بخوای بزنی 90 درصدش تکراریه و فقط 10 درصدش حرفای جدیده، مردم هم بیشتر همون 90 درصد رو می‌بینن بعدم با خودشون می‌گن چه حرفای تکراری و به درد نخوری، این هم انگیزه نوشتن رو از بین می‌بره. ولی حتی زدن حرفای 100 درصد خالص هم فایده‌ای نداره مثل برگزار کردن یه گالری نقاشی فوق‌العاده تو یه سرویس بهداشتی می‌مونه. بد هم نیست، مردم با آرامش خاطر نقاشی‌هات رو تماشا می‌کنن.  

کاریکاتور

این حرف‌ها شبیه کاریکاتوره، مثل این می‌مونه که یه پدری پسرش رو بگیره بهش بگه پسرم تو نباید دوس دختر داشته باشی، بلکه باید حیا پیشه کنی و بیدار بمونی و تا صبح عبادت خدا رو به جا بیاری، مسخره. اینم از سرنوشت ما بود. 

کراش

ما خودمون هم زندگی همدیگه رو سخت کردیم. حالا مثلا چی میشه یکی بهت سلام میده با روی گشاده جواب بدی، چپکی بهش نگاه نکنی. برا خودت میگم، چشات چپ میشه. سه واحد دانشگاه شریف مهمان داشتم رو یکی از دخترا کراش داشتم ناخودآگاه از کنارش که رد می‌شدم نگاهم بهش بود، چنان با غیض نگاهم کرد که دیگه من غلط بکنم کراش بازی کنم.

بوفالو

ما این موضوع رو جدی نمی‌گیریم، روابط اجتماعی رو میگم. یه مدت می‌خواستم کلاس موسیقی چیزی برم دو تا آدم ببینم، دیدم همچین نچسبه. بعدم این کار مثل سرمایه‌گذاری تو انرژی‌های تجدید پذیره، هزار سال بعد به سوددهی می‌رسه. من الان مثل یه بوفالو هستم که یه پاییز و زمستون هیچ چی نخورده. 

دروغ چرا

سلام

برای ما سخته حرف راست بزنیم، حداقل نه تا وقتی که خودمونیم. یه مدت هم اینطوری امتحان کنم شایدم مسیر زندگی بشریت عوض شد. خوشحال نیستیم و دلیل اصلیش هم خودمونیم، بین یک سری اوهام زندگی می‌کنیم و آخرشم نمی‌فهمیم چه رنگی رو دوست داریم. 

دنبال خوشبختی هستیم، با این همه چیزهایی که خودمون نیستیم.